مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

خرابکاری

مانی جونم امروز ظهر هفت سین رو آماده کردم و گذاشتم رو میز و رفتم تا آجیل و شیرینی رو بیارم که یهو یه صدای عجیبی شنیدم انگار کلی ظرف ریخته باشه زمین با سرعت جت خودم رو بهت رسوندم و تو هم زدی زیر گریه محکم بغلت کردم و تنها چیزی که میگفتم این بود فدای سرت ده بار تکرارش کردم باید بدونی که رومیزی رو کشیده بودی و کاسه کوزهء مامانو بهم زدی اینم عکس آثار جرمت قربونت برم با این همه کار که مونده یه جارو کردن و مرتب کردن هفت سین انداختی گردنم بازم میگم فدای سرت خدا رو شکر که چیزیت نشد     ...
29 اسفند 1390

عصبی و کلافه ام

مانی جونم این روزا خیلی عصبی و کلافه ام جمعه صبح عمه سمیه ات اومد و موهامو کوتاه کرد عصرش رفتیم خرید البته قرار بود که مانتو و شلوار بگیرم اما فقط کفش تو رو خریدیم و اومدیم خونه شبش تو واسه اولین بار چهار دست و پا راه رفتی و من حسابی  خوشحال شدم و کارم شده بود فیلم گرفتن از تو بابات که اومد خونه همون جلوی در فیلمتو نشونش دادم و بابات هم کلی ذوق کرد این بهترین اتفاق این چند روز بود راستی بگم که دندون چهارمت هم در اومده گل مامان این روزا کلی از کارام مونده و اصلا حس انجام دادنشون نیست چاه آشپزخونه گرفته و این یعنی فاجعه اینم بگم که امسال تا روز ششم عید مامانیم تنهاست و منم نمیدونم چه کار کنم از یه طرف اینکه تو طاقت جایی ...
28 اسفند 1390

این آخر سالی

مانی جونم این روزا خیلی درگیر کارای خونه هستم و کم به وبت سر میزنم دوشنبه زد به سرم که پرده هارو بشورم تو هم مثه پیشی تو دست و پام وول میخوردی اینم بگم که لباس کار تنت کردمو گذاشتمت رو زمین تا هر کار میخوای بکنی الهی فدات شم دلم واست میسوخت زنگ زدم به مامانیم گفت داره میره جایی میخواستم بگم بیاد پیشم تا کارامو بکنم اما نخواستم برنامشو بهم بزنم نیم ساعت بعد دیدم زنگ درو میزنن مامانیم بود گفت دیده برف میاد نرفته و چون حاضر بوده اومده یه سر به من بزنه حسابی خوش به حالم شد چون حواسش به تو بود پرده هارو شستم و وصل کردم به مامانیم گفتم تا اینجایی من یه دستی هم به سر و روی آشپزخونه بکشم رفتن همان و نیومدن هم همان تا شب تو آشپز...
25 اسفند 1390

بابا اومد

مانی جونم دیروز بابات اومد درو که باز کردم و تو باباتو دیدی چشات گرد شد کلی ذوق کردی بابات هم بغلت کرد و کلی بوسیدت و قربون صدقه ات رفت به بابات گفته بودم واسمون سوغات نیاره و بابات هم فقط یه توپ موزیکال واسه تو و یه شلوار واسه من آورده بود امروز کارم مرتب کردن و گرد گیری وسایل تو بود الهی قربونت برم که تو اون شلوغی گم شده بودی و واسه خودت با هر چیزی که دم دستت بود بازی میکردی خدا کنه پسر خوبی باشی و بذاری مامان کاراشو تموم کنه دوست دارم
21 اسفند 1390

سفر بابا

مانی جون جونا امروز بابات رفت مشهد دیروز گفت بریم خرید که چیزی تو خونه کم نباشه جلوی بانک مامانیم رو دیدیم داشت دنبال دایی اینا میگشت آخه با هم اومده بودن بیرون گفتم بیا با ما بریم و من میخوام بعد از خرید بیام خونتون زنگ زدیم به دایی نادر و گفتیم که کجاییم و اونا هم اومدن قربونت برم تو اون شلوغی بازار و با اون شال و کلاه مهبد بازم شناختیش و کلی واسش ذوقیدی خریدمون رو که کردیم رفتیم پیش دایی اینا داشتن ماهی میخریدن بابات هم گفت هوا سرده ما بریم مامانی گفت که بابات اگه کار داره بره و ما با دایی بریم و قبول کردیم ساعت ده بود که شیر خوردی و صبحانه هم نخوردی و تا ساعت ١٣ بیرون بودیم اما هیچی نگفتی رفتیم خونهء مامانی و یه کوچول...
18 اسفند 1390

دیوونه ام کردی

وای مانی جون دیوونم کردی با اینکه صبح باباتو دیدی اما دم غروب شروع کردی به بیقراری واسش خوابت میوومد اما نمیخوابیدی دو ساعت بی وقفه گریه کردی البته تقصیر منم بود هر دفعه که بابات زنگ زد گفتم با تو هم حرف بزنه و بیشتر به هوس دیدنش افتادی ساعت ٢٠:٣٠ دوباره زنگ زد و که بگه رفته زیارت  منم چون دیدم تو بهوونه شو میگرفتی گفتم باهات حرف بزنه تا صداشو شنیدی زدی زیر گریه آخ که چه سوزناک گریه میکردی اشک منم در اوردی با هزار بد بختی خوابوندمت شاید فردا بریم خونه مامانیم  تا کمتر بهوونه بگیری و بعد هم بریم بالا خونهء مامانیت و واسه خواب بیایم خونمون که سرت گرم شه و اذیت نکنی وای زودی شنبه شه و بابات برگرده من تحمل بیقرار...
18 اسفند 1390

خیلی بلایی

موش کوچولوی مامان خیلی بلا شدی ها این روزا دیگه با اسباب بازی هات بازی نمیکنی و حتی نگاشونم نمیکنی هر دقیقه یه چیز جدید میخوای و منم واسه اینکه سر گرم باشی تا کارامو بکنم وسایل پلاستیکی آشپزخونه(سبد و قیف و بطری) رو بهت میدم البته اونا هم واسه چند دقیقه ته دو روز پیش مجبور شدم نخ دندون رو بهت بدم نه جهت آشنا شدن واسه سالم موندن دندونات واسه آروم شدنت چند دقیقه بعد دیدم نیستش ترسیدم یعنی قورتش دادی نه مگه میشه آخه اندازهء یه گردو بود کلی گشتم و دیدم پشت بالشت زیر مبل قایمش کردی چند تا اسباب بازی کوچولوی دیگه هم اونجا بود زیر نظر گرفتمت و دیدم بعله هر چیزی که کوچیک باشه رو اونجا قایم میکنی تا چیزی واسه بازی نداشته ...
16 اسفند 1390

فدات شم

الهی قربونت برم کوچولو فدات شم که اینقده لاغر شدی این ماه باید میبردیمت بهداشت اما بابات گفت ولش کن هزار تا بچه میاد اونجا و هزار جور بیماری هست با چکاپ دکترت که اصلا رشد نکرده بودی البته دکتر گفت واسه مریضیت و دندونت بوده ٨٨٠٠ بودی یعنی ١٠٠ گرم هم از ماه پیش کمتر الهی فدات شم مامان این روزا خیلی دلبری میکنی خیلی بلا شدی تو خواب هم میرقصی و آواز میخونی اینم بگم که دلت میخواد منو گاز بگیری دعوام میکنی و سرم داد میزنی هنوز چهار دست و پا نمیری اما نشسته خودت رو هر جا میخوای میکشونی به هر چیزی میخندی مخصوصا وقتی صدامون رو نازک کنیم و بهت بگیم تفتو(آب دهنت) جمع کن دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت داریم ...
14 اسفند 1390